پارسه

ساخت وبلاگ
حوالی ساعت پنج بیدار شدم، با بچه ها رفتیم یه سر به مامان و آبجی بزرگه زدم. بنزین هم نداشتم سر راه پمپ بنزین هم رفتیم. فردا دو شیفتم. الان هم یه کیک گذاشتم و می خوام تا آماده شدن کیک کمی هال رو مرتب کنم. اینقدر رو زمین و مبل ها شلوغ که جای نشستن نیست. پسرم وقتی رسیدیم خسته بود و خوابش برد. دخترم هم منتظر کیک پارسه...
ما را در سایت پارسه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : psychologyforanexam بازدید : 24 تاريخ : پنجشنبه 5 بهمن 1402 ساعت: 14:59

کیک آماده شد. منتظرم خنک شه تا از قابلمه درش بیارم. خونه مرتب نشد ولی عوضش جا برا نشستن پیدا می شه پارسه...

ما را در سایت پارسه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : psychologyforanexam بازدید : 20 تاريخ : پنجشنبه 5 بهمن 1402 ساعت: 14:59

دو تا از بچه ها مسافرتن، یکی کربلا، یکی مشهد، دو تا هم مریض بودن، خود این موضوع حسابی بار کلاس رو سبک کردهکلی برگه رو دستم باد کرده که باید هر چه سریع تر تصحیح شون کنم.حساب ، کتاب هامون کلا بهم. ریخته، وقتی خرید قسطی داریم متاسفانه همسرم اصلا حساب و کتاب نمی کنه و همین اسباب دردسر می شه. گفت و گو باهاش هم ابدا نتیجه بخش نیست و من دیگه زیاد رو این موضوع بحث نمی کنم و لاجرم گاهی استرس این بی حساب و کتاب بودن نفسم رو بند میاره...قسط ماشین عقب افتاد، هر جوری دو دو تا چهار تا کردم نشد که پرداخت بشه.ناهار ماهی ای که بیشتر از یکسال بود تو فریزر بود سرخ کردم و طبق انتظار عالی شد. خودم ماهی دوست ندارم و بجاش کیک خوردم ولی بقیه پسندیدن.شام هم یه تیکه کوچیک مرغ که فراموش کرده بودم و چهار روزی می شد که تو یخچال و نه فریزر، بود رو به یه شیوه جالب سوخاری کردم و بچه ها هم خوششون اومد.بعدش کفش ورزشی همسرم رو تحویلش دادم و رفت که بدوه،به پسرم یک صفحه املا گفتممعلمش خیلی کم کار، منم سرم شلوغ بود این مدت، خودمم خیلی درگیر خواهرم بودم و پسرک طفل معصوم مظلوم واقع شده بود. دارم سعی می کنم براش جبران کنم و بیشتر حواسم به درس و مشقش باشه.دیشب به طرز غریبی دلم برای داداش تنگ شد، آخرین دیدارمون رو مرور کردم. تجسمش کردم. لبخندش، شیطنت هاش، مهربونی ش، ... چقدر سال گذشته... دلم برای بابا هم خیلی تنگ می شه. به حضورشون احتیاج دارم. اما نیستن و قرار که نباشن. سعی می کنم قوی باشم و یادم نیاد که چقدر پناهم بودند...نمی دونم کار درستی کردم یا نه، ولی پنج شنبه، بچه هامو بردم پارکی که تو بچگی بابا من و آبجی وسطی رو عصرها با دوچرخه اش می برد، برامون بستنی یا فالوده می گرفت..تو فوق العاده بودی بابا... دلم برات یه پارسه...
ما را در سایت پارسه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : psychologyforanexam بازدید : 22 تاريخ : پنجشنبه 5 بهمن 1402 ساعت: 14:59